آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

باد و بارون

15آبان ماه 1390 امروز واقعا هوای رشت سردو طوفانی بود یه باد و بارونی میومد نگو نپرس از طرفی عروسی دعوت داریم و از طرفی بارون اینقدر شدیده که اصلا دوست ندارم پامو از خونه بیرون بزارم . بابا پدرامی هم که نیست پس بهتر دیدم بشینم خونه و از فکر عروسی تو این هوا بد بگذرم . سرعت وزش باد اینقدر شدیدبود که امروز چندتا درخت تو خیابونهای رشت شکستن و کلی خسارت به ماشینها زدن. آنا خانمی امروز کلی هنر نمایی کرد و نشون داد که دخمل باهوش و زرنگیه و همه از این که میدیدن که آنا بدون اینکه تا حالا دف رو دیده باشه  میدونه از دف چطوری استفاده میکنن ذوق میکردن . دخمل جو گیر شده و خوابیده دف میزنه . اینم چند...
21 آبان 1390

خرید واسه آنا جونم

شنبه 14 آبان 1390 امروز صبح تصمیم گرفتم با خاله راحله بریم بیرون و یه دوری بزنیم و شاید خریدهایی داشته باشیم بنابراین شما پیش مامان بزرگی موندی . تقریبا اونجاهایی که دوست داشتم رو رفتیم مخصوصا پاساژ کویتیها که مخصوص پارچه ست و کلی پارچه های خوشگل داره و یه پارچه پالتویی واست خریدم چون تا فرصت بود میتونستم بدم مامانی واست بدوزه . برگشتنی هم دیدم که با مامان بزرگی تو حیاطی از قرار معلوم همش بهش گفتی ددر و اونم آوردت حیاط. هوا خیلی سرد بود نمیدونم این سرما رو احساس میکنی یا نه ؟ احتمالا اینقدر به فکر بازی و بیرون رفتنی که اصلا برات مفهومی نداره . آنا خانم در حال دست زدن به گلدونهای مامانی . ...
21 آبان 1390

خونه مامان بزرگی

جمعه ١٣ آبان ١٣٩٠ هوای رشت سرد و بارونی بود و بیشتر ترجیح میدادیم خونه باشیم تا بیرون بریم خاله راحله هم اومد بود خونه مامان بزرگی و دور هم بودیم و شما کلی بازی کردی دایی جونم با مغازه جدیدش سرگرم بود و از من خواست که امروز در چیدمان اونجا بهش کمک کنم  شب هم کلی با بابایی بزرگی بازی کردی و خوشحال و شادمان بودی . راستی کلی هم ادای راه رفتن مامان بزرگ منو در آوردی و خیلی بهش توجه میکردی. بابایی خیلی آنا خانمی رو دوست داره ؛ نشستی رو پشت بابا بزرگی و کلی حال میکنی و باهاش بازی کردی. روزایی که شمالیم ساعت خواب و روال غذا خوردنت کلی بهم میریزه امشب ساعت ٢یا سه بود که خوابیدی وای وای .............. ...
21 آبان 1390

سفر مامان و آنا خانم شیطون

پنجشنبه ١٢ آبان ماه ١٣٩٠ امروز ساعت ١١ بلیط رشت رو داریم و باید بدون بابایی بریم البته بابایی چند روز دیگه میادولی خوب بازم این دوری چند روزه سخته شاید شما الان این دلتنگی رو احساس نکنی ولی وقتی بزرگ بشی میفهمی مامانی چی میگه . صبح با آژانس رفتیم بیهقی البته بابایی هم اومد تا در بردن چمدون و ساکها کمک کنه نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر بارمون زیاد شده یکم استرس دارم چون همش میترسم که تو راه اذیت کنی خدا کنه به خوبی بگذره . آنا خانمی در حال رفتن به مسافرت واقعا فضای بیهقی زیباست مخصوصا که قسمت بازی بچه ها رو داره و از ترس باید یه طوری بریم شما اونجا رو نبینی قبل از سوار شدن یکم با بابایی جون بازی کردی و خو...
21 آبان 1390

90.8.11

سلام عشقم خوبی امروز صبح ساعت 10:30 از خواب ناز بیدار شدی و مثل همیشه ملوس و ناز فقط دل مامان رو بردی اول یه بوس کردی و بعد نازی و بالاخره بیدار شدی اخر بخاطر این کارهات مامانی یه بلایی سر خودش میاره . امروز ناهار پوره سیب زمینی رو که خیلی هم مورد علاقه ات هست رو خوردی و یه دفعه دیدم غیبت زد پاشدم ببینم کجا رفتی دیدم چشمت روز بد نبینه آنا خانم صندلی گذاشته و داره به گاز دست میزنه . ازت عکس گرفتم تا به بابایی نشون بدم که چه دخمل ترسناکی شدی آخه تابابایی میگه آنا امروز دختر خوبی بود زود میگه اره چشم . بعد رفتی سروقت لاک های مامان و گفتی واسم لاک بزن منم مجبور شدم ناخنهای خوشگلت رو لاک بزنم اما ماجر...
11 آبان 1390

90.8.10

                  دخملی جونم سلام وای که مامان چقدر خوابش میاد ولی خوب دیگه شما بیدار شدی و ماهم مجبوریم بیدار شیم آخه دخملی شیر میخواد صبحونه میخواد، بعد دیشب امروز صبح خیلی سخت بود که بیدار بشیم ولی نمیدونم چطور شما ساعت 9:30 از خواب بیدار شدی پسر خاله که صبح زود تر بیدار شده بود وبیچاره بابای پدرام که نمیدونم چه جوری رفت سر کار ومن و سپیده جونم که مجبورا بیدار شدیم بعد خوردن صبحونه شما شروع کردی به دددر گفتن و تصمیم گرفتم که حالا که سپیده جون اینا میرن با اونا حداقل یه دوری هفت حوض بزنیم هوا امروز سرد ولی آفتابی بود و هفت حوض هم تقریبا خلوت ؛  چند ...
10 آبان 1390

90.8.9

  سلام دخمل گلم ، امروز خدا رو شکر بارون کمتر شده و بابایی جون براساس نرم افزار اب وهوای گوشیش که خیلی هم بهش اطمینان داره میگه سه شنبه هوای تهران خوبه وای چه پیشگویی شده این بابایت . صبح که از خواب بیدار شدی اومدی و صورتم رو بوس کردی و دوباره چشاتو بستی انگار یه دنیا رو به من دادن آخه راسته میگن دخملا خیلی شیرین زبونن ولی ما دخمل شیرین ادا هم داریم خیلی دوستت دارم مامانی ؛ مدتیه سر خوردن صبحونه ادا و اطوار در میاری و خوب صبحونه نمیخوری همش میگی پنیر و کره رو روی نون بزنم و شما فقط همون کره و پنیر رو میخوری آخه اینم شد صبحونه خوردن بخاطر همین کیک درست کردم تا جاش اون رو بخوری بابایی هم که به توصیه من که تو اینترنت خونده...
10 آبان 1390

بارون بارونه ؛ زمین ها تر میشن ....

بارون بارونه زمینها تر میشن ؛ اره امروز بارون آبان ماهی برای اولین بار چه زیبا بارید. سلام ماهکم ؛ امروز خیلی نگران حالتم آخه دوباره آبریزش بینی گرفتی و چند بار عطسه زدی خدا کنه این فصلهای قشنگ ولی سرد رو بدون بیماری و نگرانی بگذرونی عشقم . دیشب همش از خواب بیدار میشدی و میگفتی ایش = شیر ؛ نمیدونم چی شده چند شب همش میگی شیر میخوام بابا پدرامی میگه اون شیر نمیخواد تشنه شه آخه نکنه نزدیک شومینه میخوابی جات خیلی گرمه و ممکنه تشنه باشی ولی خوب دیشب حداقل سه بار ایش خوردی نزدیک ساعت 7 هم بیدار شدی و دیدی بابا پدرامی نیست گشتی دنبالش و منو بیدار کردی گفتی بابا نیست رفته ددد الهی قربون حرف زدنت ولی بابایی دستشویی بود تا بابا...
8 آبان 1390

سه شنبه سوم آبان

           مامان گلی سلام خوبی دخملی ؛ الان که داری این مطالب رو میخونی حتما یه دختر خوشگل و زیبا شدی که میتونه بخونه و بنویسه و شایدم یکم بلده بخونه و مامانش کمکش میکنه بهر حال آرزو میکنم  هر کجا که هستی و تو هر سنی که هستی شادو سلامت و موفق باشی که تنها آرزوی یک مادر همین و بس. نمیدونم چرا دیروز اصلا حوصله نداشتم بشینم و یه چند جمله برات بنویسم خیلی ناراحت بودم ولی خوب حسش نبود ولی الان خیلی بهترم و بعد یه حموم حسابی که معمولا با شما یکی دو ساعت طول میکشه و حالا که شما در خواب ناز هستی اومدم پای لپ تاپ. دیروز بخاطر نظافت ساختمون نتونستیم یه سر بیرون بریم هر چند ک...
8 آبان 1390

شش نفر و نصفی

سلام عشقم ؛ امروز شنبه ست و من فرصتی پیدا کردم که بعد خوابوندن شما بشینم و خاطرات این یکی دو روز گذشته رو بنویسم کلی سرمون شلوغ بود فرصتی نداشتم عکسی ازت داشته باشم آخه همش در حال پذیرایی از مهمونام بودم .خلاصه دخملم رو زیاد نتونستم تحویل بگیرم . راستی امروز هفتم آبان ماه سال روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا (ص) و حضرت علی (ع) است که من خیلی حضر ت فاطمه زهرا رو دوست دارم هم بخاطر هم نام بودن با خودم هم بخاطر اینکه تا حالا خیلی توجه به من کرده و هر چی ازش خواستم به من داده امروز حتی یه خبر خوشم شنیدیم و ازش خواستم تا به نتیجه رسیدن اون کمکمون کنه از طرفی بخاطر سید بودنم یه کشش خاصی نسبت به این خانم بزرگواردارم شاید نتونستم اونجوری که او...
8 آبان 1390